یلدا برای من یعنی حافظخوانی بابا. حتی در سومین یلدای بی بابا. یلدای اول را خانهٔ آن خاله بودیم و امسال خانهٔ این یکی خاله. سه سال است که یلدا ندارم. دوست داشتم این احساسم را با مادر و خواهرهایم تقسیم کنم که نیستند. دو تایشان آن طرف دنیایند و این یکی هم که باید دخترکش را میخواباند برای مدرسهٔ فردا. بعد در اوج غصهٔ بییلدایی یار را هم میبینی که وسایلش را از این ور و آن ور جمع میکند و میریزد توی کولهپشتیاش و.. درست است که واقعاً جایی نمیرود اما غم میریزد توی دلم. نگفتم؟ از صبح این بغض لعنتی ول نمیکند. به لایحهٔ تجدیدنظرخواهی فکر میکنم و چیزهایی که وکیلم نوشته. و نتیجه میگیرم که منطقاً حکم من تبرئه است. و به ظلمی فکر میکنم که شاخ و دم ندارد و روی زندگی خیلیها سایه انداخته. به حال دیشبم فکر میکنم و استرس شدیدی که نگذاشت فیلم یکشنبهٔ خونین را تمام کنیم. انگار تصویرهایی از سال ۸۸ در این فیلم بازنمایی شده باشند. و بعد اضطراب بازگشتن مامان به تهران و همخانه شدن مجدد با او و تغییر شکل زندگی بیخ گلویم را گرفت.
چرا اغلب غرهایم را اینجا مینویسم؟
استوکر را برای بار دوم دیدم. بعد به این نتیجه رسیدم که دیدن فیلمهای خوشساختی که داستانشان چندان جالب نیست برای بار دوم خوشایندتر از بار اول است چون از ابتدا داستان اهمیت چندانی ندارد. تصویر و صدای این فیلم خیلی خوب است.
چه پست وبلاگیِ خستهای شد. همینجوری میفرستمش بالا.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر