۱۴۰۴ شهریور ۳۰, یکشنبه

در افسردگیِ عجیب و شدیدی غرق بودم. روانپزشکم داروها را دوباره شروع کرده بود و رئیسِ نازنینم می‌گفت که شاید ملالِ زندگیِ طبقهٔ متوسط گریبانم را گرفته.
یکشنبه، ۲۵ دی ۱۳۹۰، با چنین حالی، با شب‌نخوابیدگی، دو ساعت زودتر از همیشه از سر کارم بیرون آمدم. توی راه به این فکر می‌کردم که در خانه کمی بخوابم و بعد به کاوه (که سرِ جلسهٔ امتحانِ درسش در شریف بود) وقتِ دندانپزشکی‌اش را یادآوری کنم. 
***
کابوس می‌دیدم. صدای فریادِ مامانم را می‌شنیدم که می‌گفت: «با کی کار دارین؟ نمی‌شه بیاین تو.» غلت زدم و لای چشم‌هایم را باز کردم. توی هال بودند: چهار مرد و یک زن. آیا ادامهٔ کابوس بود؟ «پا شو حجاب کن!» 
***
بعد از چهار ساعت که خانه‌مان را شخم زدند، من را سوارِ پژوی ۴۰۵ خاکی‌رنگی کردند. محترمانه و بدون چشم‌بند. توی حکمی که به دستم دادند علاوه بر اتهامم، تبلیغ علیه نظام، نوشته بودند که به بند دو-الف منتقل خواهم شد. همین را بلندبلند خواندم که مامانم هم بشنود. خیالم راحت بود که قرار است مرا اوین ببرند. از شهرک‌مان که خارج شدیم، ماشین پشتِ یک ونِ سفید ایستاد. «پیاده شو!» تنم لرزید از این‌که نمی‌دانستم در این تغییرِ ماشین چه حکمتی است: نکند بازداشتگاهِ زیرزمینیِ عجیبی ببرندم در حالی که خانواده‌ام فکر می‌کنند در اوین هستم؟ سوارِ وَن که شدم، آن زن دستش را پشتِ گردنم گذاشت و سرم را با قدرتِ زیاد به پایین فشار داد. چشم‌بند به چشم‌هایم زد و سرم را همان‌طور پایین نگه داشت. پرده‌های ون کشیده‌شده بود. استرس همراه با تکان‌های ماشین حالت تهوع شدیدی به‌م داده بود. اعتراض کردم. دستش را از پشت گردنم برداشت ولی گفت که حق ندارم سرم را بالاتر از صندلیِ جلویی ببرم. با این حال حواسم بود که ماشین از کدام مسیر می‌رود. توی بزرگراه صدر که پیچید تقریباً خیالم راحت شد که به طرف اوین خواهد رفت.
***
«دختر عینکی» من را دمِ دو-الف تحویل گرفت. کُد من: ۹۰۰۶۷. مراحلِ پذیرش انجام شد. از تغییراتِ مهمی که به نسبت بازداشتِ موقتِ قبلی‌ام (در اسفند ۱۳۸۵، بند ۲۰۹) اتفاق افتاده بود، یکی عکس گرفتن با وب‌کم بود و دیگری ابلاغ قواعد زندان و امضاء گرفتن. خوشحال شدم که در قواعد این بود که حتماً روزی نیم‌ساعت هواخوری به متهم داده می‌شود. و از این یکی ناراحت شدم که به هیچ‌وجه امکانِ زدن به در وجود ندارد و باید با بیرون گذاشتنِ مقوا از زیرِ درِ سلولْ زندان‌بان‌ها را خبر کنیم.
***
مانتو و شلوار جین و کاپشنم را از دمِ سلول‌ام تحویل گرفت و رفت. من ماندم و یک دست مانتو و شلوارِ صورتی‌رنگ به تنم، چهار تخته پتوی سربازی، یک مسواک، یک خمیردندان، یک صابون، یک حولهٔ کوچک، یک بطری آب‌معدنیِ نصفه، یک چشم‌بند، و سؤال‌های زیادی که روی دستم مانده بود: چرا الان من را گرفته‌اند؟ اتهامم مربوط به چه کارِ نکرده‌ای است؟ بهتِ کامل.
***
خیلی زود صدایم کردند برای بازجویی. بازجوها همراه با «گروه رعب و وحشت» منتظرم بودند که شرایطِ شبِ اولِ قبر را برایم بازی کنند. با چادر گل‌گلی و چشم‌بند نشاندنم روی صندلیِ تکیِ رو به دیوار. موبایلم را آوردند که زنگ بزنم به خانه. میسد‌کال داشتم از کاوه و ساناز. کاوه چندین بار زنگ زده بود. حالم خراب شد از تصورِ نگران بودنش. مامان گوشی را برداشت. گفتم که در اوین هستم و حالم خوب است. یکی‌شان گوشی را گرفت و قطع کرد. نمی‌دانستم ماجرا چیست و از همان اول تصمیم گرفتم تا نفهمیده‌ام چی به چی است، به هیچ سؤالی جواب ندهم، اصلاً هیچ حرفی نزنم. خیسِ عرق بودم ولی می‌لرزیدم. فریادها و فحش‌ها ضربان قلبم را تند و تندتر می‌کرد. فکر کنم چهار نفر بودند. چه دردشان است؟ گفتم نفسم بالا نمی‌آید. چند بار عُق زدم. بردنم جلوی پنجره که نفس عمیق بکشم. یکی‌شان پروپرانولل جلویم گرفت با یک لیوان آب. طبعاً استقبال کردم. دوباره نشاندنم. یکی‌شان که عربده‌کش‌تر بود پروندهٔ خیلی قطوری را جوری جلویم گرفت که از زیر چشم‌بند ببینم. اسمم رویش نوشته شده بود. با یک دست پرونده را گرفته بود و با دستِ دیگر صفحه‌هایش را پِر می‌داد که لابد: ببین، چقدر ازت مدرک جرم داریم. هیچ ایده‌ای نداشتم که این کاغذها چی هستند تا این‌که یکی را که فکر می‌کرد آسِ ماجراست گذاشت جلوی رویم: عکسِ برهنهٔ ب (یکی از دوستانم که پسر است) که از سواحلِ اروپایی برایم فرستاده بود. چیزی گفت با این محتوا که همه چیزت را داریم، حتی این! دوزاری‌ام افتاد که لابد به ایمیل‌ام دسترسی پیدا کرده‌اند. روی برگهٔ بازجویی سؤال نوشتند که: «کلیهٔ فعالیت‌های سیاسی خود را بنویسید.» و من نوشتم «هیچ فعالیت سیاسی‌ای نداشته‌ام.» صدای فریادهایشان اوج گرفت. یکی می‌گفت جاسوسم و دیگری می‌گفت برای این کارهایی که کرده‌ام دست‌کم ۱۶ سال حبس باید بکشم. هیچی نمی‌گفتم و بی‌وقفه عرق می‌ریختم. ناگهان یکی‌شان گفت که رابط خبریِ بی‌بی‌سیِ فارسی در تهران هستم. طبعاً رد کردم. فحش می‌داد و عربده می‌کشید و حرفش را تکرار می‌کرد. من هم یک‌ریز زیر لب و شمرده تکرار می‌کردم «رابط خبریِ بی‌بی‌سی فارسی *نیستم*.» تازه فهمیدم موضوع، یا دست‌کم یکی از موضوع‌ها، بی‌بی‌سی است.
***
نیمه‌شب بود شاید، که به سلول برم گرداندند. یک پُرس غذای ماسیده با یک ماستِ یک‌نفره روی زمین بود. هوا سرد بود. یا من خیلی سردم بود. سعی کردم غذا بخورم اما راهِ مری بسته بود. ماست را خوردم و شاید یکی دو قاشق استانبولی‌پلو.
شروع کردم به دیزاینِ سلول. گوشه‌ای را برای نشستن انتخاب کردم که از چشمیِ بالای در کمترین دید را داشته باشد. وسایلِ بهداشتی را هم گذاشتم گوشهٔ روبه‌روی در. به نظرم زمین سرد بود و فکر کردم باید بیشتر پتوها را زیرم بیندازم که کمتر سرما بکشم. خنگی مفرط نگذاشت برای خودم با یکی از پتوهای زیری بالش درست کنم. چادر را تا کردم و گذاشتم زیر سرم. سکوتِ مطلق در بند. همه جا را تار می‌دیدم. ناگهان دوباره هجومِ اضطراب: چه چیزهایی از خانه‌مان برداشته‌اند؟ فلان یادداشت‌های شخصی چی؟ فلان عکس‌ها؟ نکند که فلان چیز را مدرک فلان کار بگیرند؟ نمی‌دانم این افکار چقدر طول کشید. یک جا دیدم نفسم بالا نمی‌آید. توی سلول راه می‌رفتم و آرام اشک می‌ریختم. یادم افتاد که به کاوه دندانپزشکی را یادآوری نکرده‌ام. یادم افتاد فلان مطلب را نصفه‌کاره در بایگانی مطبوعات ول کرده بودم بی‌آن‌که توضیحی بدهم که دیگران بفهمند. یادم افتاد مادرم با چه اضطرابی موقع خداحافظی من را از زیر قرآن رد کرد. کاش مامان بگذارد که پرشنگ مواظبش باشد. وای کاوه... استیصالِ مطلق.

۱۳۹۳ خرداد ۸, پنجشنبه

صبوری‌ام
به صبوری درخت در پائیز می‌ماند
با باورش به بهار.

--قدسی قاضی‌نور، مثل یک حباب آبی.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۷, چهارشنبه

دنبال چیزهای کوچکی هستم که اعتماد به نفس بدهند. مثلاً همین که استانبولی‌پلوی دیشب خوشمزه شد، این‌که ظاهراً پول‌جمع‌کردن برای مجله روی دور افتاده و از این جور چیزها.
قرار است دو سال خودم چیزی ننویسم یا دقیق‌تر: چیزی منتشر نکنم. دو ماه گذشته از این دو سال. می‌شود ترجمه کرد؟ خیلی تنبل و بی‌انگیزه‌ام برای ترجمه. اما کتاب خوبی اینجا توی کیندل‌ام هست که بهتر می‌شود فارسی‌اش هم منتشر شود. برای ایجاد انگیزه آدم‌ها چه می‌کنند؟ کاش ناشری با من قرارداد می‌بست که مجبور شوم.
هر روز از بی‌انگیزگی خودم خسته می‌شوم و مدام می‌خوابم..

۱۳۹۲ اسفند ۱۱, یکشنبه

هنوز برای راه افتادن مجله ذوق دارم ولی راستش این جلسه‌های پیش از انتشار هم خسته‌ام کرده هم ناامید. حالا شاید ناامیدی بی‌راه باشه اما به نظرم دو-سه نفر از همکارهای قدیم بدجوری بی‌ربط به روزنامه‌نگاری شده‌ن. نظرهای پرت و پلا می‌دن، از «مخاطبان» جوری حرف می‌زنن که انگار همهٔ عالم انگشت به دهن منتظرن فقط اینا حرف بزنن..
دلم نمی‌خواد قاطی این‌جور فضاها باشم. ولی خب سوءاستفادهٔ عاطفی‌ای که یه عمر ازم شده، این‌جا هم داره اتفاق می‌افته کم و بیش. باید این مشکلم رو حل کنم بالاخره.
دلم می‌خواد با آرامش یکی-دو ماه روی سوژهٔ گزارشم کار کنم. در کنارش هم سوژهٔ همیشگی ذهنم رو پی‌گیری کنم. در کنارِ اون کناره هم بایگانی مطبوعات رو سر و سامون بدم. این از کار.
برای زندگی هم که برنامه‌ها دارم. یعنی داریم. 

۱۳۹۲ بهمن ۲۲, سه‌شنبه

گفت «اگه پدر و مادرت مخالفتی ندارند،..» بقیهٔ جمله‌اش را نشنیدم. خواستم اصلاحش کنم که «منظورت مادرمه دیگه؟» ولی در لحظه یادم افتاد که همیشه در هر تصمیم‌گیری‌ای پدرم را هم دخیل می‌کنم، بی‌آنکه واقعاً وجود داشته باشد.

۱۳۹۲ بهمن ۶, یکشنبه

so fuck you anyway

این روزها که از سر بدبیاری خانواده‌مان درگیر یک رابطهٔ بیمار از نوع «سوءاستفاده‌گر» (abusive) شده، به این فکر می‌کنم که چقدر رابطهٔ مردم و حکومت در این سال‌ها ابیوسیو بوده. حکومت مدام چیزهای بزرگی از مردم می‌گرفته و در قبالش چیزهای کوچک می‌داده. و آن‌قدر مردم را در مضیقه نگه می‌داشته که آن چیزهای کوچک را جایزه‌های بزرگ حکومت تلقی کنند. تنها راه بیرون آمدن از رابطهٔ ابیوسیو قوی بودن است. باید نشان بدهیم در گرفتنِ خواسته‌هایمان جدی و قوی هستیم وگرنه همین‌جور الی الابد..

۱۳۹۲ دی ۱, یکشنبه

یلدا برای من یعنی حافظ‌خوانی بابا. حتی در سومین یلدای بی بابا. یلدای اول را خانهٔ آن خاله بودیم و امسال خانهٔ این یکی خاله. سه سال است که یلدا ندارم. دوست داشتم این احساسم را با مادر و خواهرهایم تقسیم کنم که نیستند. دو تایشان آن طرف دنیایند و این یکی هم که باید دخترکش را می‌خواباند برای مدرسهٔ فردا. بعد در اوج غصهٔ بی‌یلدایی یار را هم می‌بینی که وسایلش را از این ور و آن ور جمع می‌کند و می‌ریزد توی کوله‌پشتی‌اش و.. درست است که واقعاً جایی نمی‌رود اما غم می‌ریزد توی دلم. نگفتم؟ از صبح این بغض لعنتی ول نمی‌کند. به لایحهٔ تجدیدنظرخواهی فکر می‌کنم و چیزهایی که وکیلم نوشته. و نتیجه می‌گیرم که منطقاً حکم من تبرئه است. و به ظلمی فکر می‌کنم که شاخ و دم ندارد و روی زندگی خیلی‌ها سایه انداخته. به حال دیشبم فکر می‌کنم و استرس شدیدی که نگذاشت فیلم یکشنبهٔ خونین را تمام کنیم. انگار تصویرهایی از سال ۸۸ در این فیلم بازنمایی شده باشند. و بعد اضطراب بازگشتن مامان به تهران و هم‌خانه شدن مجدد با او و تغییر شکل زندگی بیخ گلویم را گرفت. 
چرا اغلب غرهایم را این‌جا می‌نویسم؟
استوکر را برای بار دوم دیدم. بعد به این نتیجه رسیدم که دیدن فیلم‌های خوش‌ساختی که داستان‌شان چندان جالب نیست برای بار دوم خوشایندتر از بار اول است چون از ابتدا داستان اهمیت چندانی ندارد. تصویر و صدای این فیلم خیلی خوب است.
چه پست وبلاگیِ خسته‌ای شد. همین‌جوری می‌فرستمش بالا.

۱۳۹۲ آذر ۲۴, یکشنبه

نشسته‌‌‌ام روی تخت، تکیه به دیوار، منتظرم امپرازول اثر کنه که بتونم افقی بشم باز. معده و روده همزمان درد می‌‌‌کنن و اضطراب عجیبی دارم. امیر پیشمه. کف دستش روی کمرمه و همینجوری خوابش برده. تنها دلخوشی این لحظه‌‌‌ام گرما و محبتیه که از دستش به بدنم می‌‌‌رسه. کم چیزی نیست. متوجهم. 

۱۳۹۲ آذر ۱۳, چهارشنبه

رفته بودیم محلهٔ بچگی‌اش. «ولی مسجد این‌جوری نبود، خیلی بزرگ‌تر از این‌ها بود..» خاطرهٔ بزرگیِ بناها در چشمِ بچگی‌اش... 

۱۳۹۲ آذر ۱۲, سه‌شنبه

حکم دادگاه بدوی رو به‌م ابلاغ کردن. صرف این‌که تبرئه نشده‌م برام سنگینه. بی‌گناه و برای هیچ و پوچ حکم داده‌ن به‌م. حرص می‌خورم که دوست‌هام می‌گن خوشحال باشم که حبسش تعلیقیه و امیدوار باشم اون دو سال ممنوع‌الکار-ممنوع‌القلمی گربه باشه. ولی واقعاً خوشحالی نداره. همه‌اش حرف زوره. و ظلمه. یه تصویر ناامیدانه توی ذهنمه که اعصابم رو خرد کرده: هر کی داره برای بهتر شدن جامعه تلاش می‌کنه، و در چارچوب قانون هم تلاش می‌کنه، عین اینه که یه شمشیر چُسکی دستش گرفته باشه و بخواد به دیوار بتنی ضربه بزنه.
واقعاً مونده‌ام چه کار می‌شه کرد. توی مراسم خداحافظی تحریریه هم همه می‌گفتن ناگزیریم از امید. ولی خب شاید امید همون پرنده‌ایه که از دل‌ها گریخته.

۱۳۹۲ آذر ۷, پنجشنبه

محصول تولیدی‌شون رو آورد خونه و پر از شادی شدم. از این‌که نقش خیلی کوچک غیرمستقیمی در تولید محصولی عینی و کاربردی دارم ذوق‌زده‌ام. 

۱۳۹۲ آبان ۲۶, یکشنبه

این هم لابد ناشی از رفتار خودم است که مدام متهم می‌شوم و از پس رفع و رجوع اتهام‌ها برنمی‌آیم. باید از عباس وقت بگیرم. ذهن ناتوانم نمی‌تواند ماجراها را تحلیل کند. شاید چون هیچ‌وقت این‌قدر در معرض بدبینی نبوده‌ام. بدبینی‌های اطلاعات س‌‌پ‌‌ا‌‌ه به کنار، توی خانه هم.. خسته‌ام و فرصت بازبینی و اصلاح رفتار هم نمی‌دهند. کاسهٔ «چه کنم؟» به دست دور خودم می‌چرخم. :|

۱۳۹۲ آبان ۷, سه‌شنبه

 هر چی می‌خوابم، خستگی‌ام در نمی‌ره. هر بار از درِ دادگاه انقلاب میام بیرون، خالیِ خالی از انرژی‌ام. امیدوارم دیگه گذرم به اون‌جا نیفته. خوشبختانه حکم رو هم به وکیلم ابلاغ می‌کنن. 

۱۳۹۲ آبان ۴, شنبه

وکیلم زنگ زد و گفت باید چیزایی رو توی لایحه عوض کنیم و این شد که امشب قرار گذاشتیم همدیگه رو ببینیم. من از همین الان خسته‌ام. از همین الان جون ندارم برای شب. عصبی و مضطربم و هی روی زخم‌های صورتم رو می‌کـَـنم. هی رفتنم رو به روزنامه به تأخیر می‌اندازم که شاید یهو بفهمم نباید برم اصلاً...
از این عصبانی‌ام که بدون هیچ سندی پرونده همکاری با بی‌بی‌سی دارم و اون وقت آدما از تهران و مشهد و شیراز زنگ می‌زنن به بی‌بی‌سی و بدون هیچ مشکلی توی میزگردهاش شرکت می‌کنن. بله: همه حق دارن با هر رسانه‌ای حرف بزنن اما من هم حق دارم از این عصبانی باشم که برای کار نکرده دارم محاکمه می‌شم و--بنا بر پیش‌بینی‌های وکیلم--حکم تعلیقی می‌گیرم ولی جو اون‌قدری عوض شده که بیم تشکیل چنین پرونده‌هایی هم نیست.
امشب از اون شباست که تا خود صبح غلت بزنم و فشارم پایین باشه.

۱۳۹۲ مهر ۲۰, شنبه

احضاریه اومده دمِ خونه برای ۵ آبان، همون روز اخطاریه رفته دفترِ وکیلم برای ۲۵ آبان. وکیل نازنینم مجبور شده بره تا دادگاه انقلاب که ببینه کدوم تاریخ درسته. گویا تاریخی که به من ابلاغ شده درست بوده. 
کوچک‌ترین کار رو هم درست انجام نمی‌دن. نه اونی که تایپ کرده متن نامه‌ها رو یه دور خونده، نه اونی که امضاء کرده.
وکیلم می‌گه اگه قاضی کل پرونده‌ام رو بخونه حتماً تبرئه می‌شم ولی تجربه‌اش این بوده که قاضی معمولاً پرونده رو صرفاً ورق می‌زنه و نظر کارشناس‌ها و احتمالاً جاهایی رو که های‌لایت شده می‌خونه.
این اشتباه‌های ریز بیشتر از قبل ناامیدم می‌کنن از تبرئه شدن. از چیزی که واقعاً حقمه. بعد بلافاصله احساسِ خشم از ظلم‌دیدگی میاد سراغم. هنوز هم ممنوع‌الخروجم آخه. بی‌خود و بی‌دلیل. گذرنامه‌ام رو دادم برای تمدید، توی ادارهٔ گذرنامه گیر کرد. پی‌گیری که کردم، گفتن به‌م ممنوع‌الخروجم و تا رفع نشه، گذرنامه رو صادر نمی‌کنن. 
بدجور گیر افتاده‌ام. هی باید صبوری کنم و به خودم امید بدم که درست می‌شه. آره، چاره‌ای نیست؛ باید درست بشه.